اشاره: «روایت اربعین» عنوان مجموعه حاشیهنگاریهای گروه رسانهای اعزامی به عراق است از پیادهروی اربعین 1437. این مجموعه به مرور منتشر خواهد شد.
روایت اربعین | روایت یکم: ابرهای ایرانی
ترمز دستی ون خالیاش را کشید و پرید پایین:
- نجف، نجف، نجف (روی نون اولش ساکن بگذارید)
چند نفر دویدند سمتش:
- آقا نجف کَم؟ (1)
- خمس و اربعین ایرانی (2)
- لا لا! اربعین، اربعین!
«اربعین» را که شنید، نگاهش را به زمین دوخت، کلاهش را از سر برداشت و دوان دوان خودش را رساند آنطرف ماشین، با یک حرکت در را باز کرد:
- تفضّل زائر.
چند نفر سوار شدند. من هم... .
چهرهای سبزه و هیکلی درشت و چهارشانه داشت؛ ریشهایش را انگار تازه آنکادر کرده بود. گاه و بیگاه مسافری با عربی دست و پا شکستهای چیزی از او میپرسید؛ کم نمیگذاشت؛ فرمان را یک دستی میگرفت و دست آزاد شدهاش را به کمک زبانش میفرستاد تا بتواند مفهومتر جواب دهد:
- شسمک؟ (3) (مرد میانسالی که پشت سرش بود پرسید)
- عبید
یکی از جوانترها که آخر ماشین نشسته بود گفت: «هل هذا بحر؟» بیرون را که نگاه کردم، جاده را مانند پلی دیدم که از روی یک دریای آرام میگذشت.
- لا لا امطار؛ امطار من سحاب ایرانی. (4)
یکی دیگر ناخودآگاه پرسید: «أتعرف قاسم سلیمانی؟» عبید هم انگار ناخودآگاه دستش را به نشانهی احترام نظامی کنار شقیقهاش گرفت. چند بار روی شانهام زد؛ میگفت: «قاسم سلیمانی» و با انگشتانش علامت پیروزی را نشان میداد. خیره شده بودم به او، او هم انگار نگاه مرا فهمید. دندهی ماشین را عوض کرد، به من خیره شد و آرام گفت: «العراق بلدکم» (5)
باز به بیرون نگاه کردم؛ بیابان تا افق زیر آب بود. آبی که عبید در حالی که سعی میکرد لبخندش زیاد واضح نباشد، میگفت از ابرهای ایرانی باریده است.
پینوشت:
1. کرایه تا نجف چقدر میشود؟
2. چهل و پنج هزار تومان ایرانی
3. اسمت چیست؟
4. بارانی از ابرهای ایرانی
5. عراق سرزمین شماست