زائر 1
اول راه همه چیز تازه است و شگفت انگیز و پر از انرژی. زندگی با تمام نیرویش در راه جریان دارد. از سر تا پای آدمها و موکبها. نمی دانم! حسی شگفتی است، حسی شبیه به آلیس در ورود به سرزمین عجایب. اینجا همه چیز عجیب و رویایی است. همه مهربانند. مسیری است پر از آدم و پر از نعمت و محبت. پر از مائده های بهشتی. همه اصرار دارند از آنچه به تو تعارف می کنند، بخوری. همه برای خدمت به تویی که هیچی ازت نمی دانند کمر همت بسته اند. چون همین برای شان کافی است که تو زائر حسینی. و چه چیز مهم تر از این. و تو با خودت فکر می کنی آیا از همین ابتدای راه، لیاقت این عنوان را داری؟
اینجا همه زائرند. به دور از هر رنگ و نژاد و قوم و ملیتی. به دور از تمام خط و خطوط ها و مرزهای جغرافیایی. به دور از تمام سمت ها و مدرک های دانشگاهی. اینجا همه زائرند و همه برای خدمت به این زائران آماده. چیزی شبیه به همان مدینه فاضله که انتظارش را می کشیدی. چیزی شبیه همان آرمانشهر که فقط در کتاب ها خوانده ای.
واقعا نوشتن از لحظه هایی که فقط دیدنی و چشیدنی است، برایم سخت است. مثل این که بخواهی طعم شیرین عسل را برای کسی توصیف کنی؛ واژه کم می آوری. فقط می گویی، خب شیرین است. و با این شیرین گفتن، مزه اش را زیر زبان خودت حس می کنی. مزه ای را که هرگز از یاد نخواهی برد حتی اگر دیگر آن را نچشی.
این مزه قشنگ از جنس آن حلواها نیست که دهان را با حلوا حلوا گفتنش شیرین نکند. این طعم شگفت حتی یادآوری اش هم حلاوت دارد.
بهت زده بودیم. هر اتفاقی در هر لحظه برای مان تازگی داشت. از همان ابتدا، جاده و راه ما را گرفت. راه زیادی نرفتیم که اذان شد. چون 8نفر بودیم، تصمیمات سریع گرفته می شد. در یکی از موکب ها که چادر بود، خانم ها و آقایان از هم جدا شدیم و نماز را خواندیم. وقتی از چادر مخصوص استراحت خانم ها خارج شدیم دیدیم بله آقایان راه نیامده، نشسته اند و غذا می خورند. مبهوت بودیم که چقدر زود با محیط کنار آمده اند. به سفارش دکتری که تهران برای مان صحبت کرد، کلی نان خشک، ارده عسل، خرما و لیوان و بشقاب و قاشق یکبار مصرف همراه مان بود. می گفتند سطح بهداشت اینجا پایین است و برای جلوگیری از مشکلات گوارشی و هر نوع ورود ویروس به داخل بدن بد نیست نان و ارده عسل یا خرما بخورید که خوب آدم را چند ساعت سر پا نگه می دارد. همچنان مانده بودیم چه کنیم که یک سینی پر از غذا گرفتند جلوی مان.
پسر جوانی بود که تند تند از ما دعوت می کرد بنشینیم و غذا بخوریم. مانده بودیم چه کنیم. هنوز یک تیرک هم راه نرفته بودیم. با تمام تمیز بازی های مان نتوانستیم مقاومت کنیم و ما هم همان ابتدا نمک گیر شدیم. چقدر هم خوشمزه بود. چیزی تو مایه های قیمه بود. لپه داشت و البته تند و لذیذ. یکی از خانم ها نخورد. هر چی اصرارش کردیم، مقاومت کرد و همان نان و ارده عسل را برگزید. باورم نمی شد منی که دفعه پیش بعد سفر کربلا عفونت معده سختی گرفته بودم، آنقدر سریع وا دهم. تازه دفعه پیشی که غذا و هتل و همه چیز مرتب بود. تند و تند مجمع های بزرگ غذا بود که از چادر بیرون می آمد و خالی می شد. انصافا شرایط آن چیزی نبود که شنیده بودیم. در ظرف های یکبار مصرف غذا می دادند. فقط تنها چیزی که همان ابتدا اذیت کرد تلی از آشغال بود. جالب بود که در کنار همان چادر آشغال ها هم انباشته شده بود. این صحنه ای بود که مدام در طول مسیر دیده می شد. تلی از نعمت در کنار تلی از آشغال. آنقدر که برای مان سریع عادی شد. البته آن جمعیت میلیونی را سیر کردن، این تصاویر را هم به دنبال دارد.
یادم هست مرتضی ظرف و قاشقش را برد انداخت روی زباله ها، چند ثانیه ای نکشید که یک خانم عرب قاشقی را از آن آشغال ها برداشت و همان جا مشغول خوردن شد. هضم این صحنه برایم مشکل بود. اما به مرور فهمیدم.
وقتی در راه مرد فلجی را دیدم که با یک پارچ آب و یک لیوان به همه آب می داد، وقتی استکان های چای را دیدم که تند و تند پر و خالی می شد، فهمیدم که اینجا هم اسم زائر کارستان می کند. تو چون زائری، متبرکی. حتی دهانت هم متبرک است و عرب ها به این نکته اعتقاد کامل داشتند. اعتقادی که با بحث های پزشکی و بهداشتی از لحاظ ما جور درنمی آمد.