مما یشتهون
غروب که شد اکثر بچه های کاروان در موکب ها مستقر شدند که استراحت کنند اما میثم اصرار داشت که برای استراحت خیلی زوده. من که اوضاع گلویم مناسب نبود و از همان ابتدا سفر را با سرفه های شدید شروع کرده بود چفیه و شال عزا را به دور سر و صورتم پیچیده بودم و از این که شب جایی برای استراحت پیدا نشود و مجبور شویم مانند برخی بیرون از موکب ها بخوابیم خیلی نگران بودم.به هر حال با میثم راه افتادیم.
آخر شب بود و خسته بودیم و روی نیمکتی نشسته بودیم تا استراحت کنیم. به میثم گفتم این عصاهای چوبی ای که می فروشند هم چیز خوبی است. به نظرت چنده؟ گفت فکر کنم 25 تا سی هزار تومان باشه! گفتم 25 تومان؟ من اگه 5 تومان باشه می خرم!
توی همین صحبت ها بودیم که پسری با چند عصا در دستش بهمون نزدیک شد. به قیافه اش می خورد که ایرانی باشه! ازش پرسیدم این عصاها را چند خریدی؟ با فارسی و لهجه ی عربی جواب داد: دوهزار!
گفتم دوهزار تومان ؟ گفت نه دوهزار عراقی ( که می شود همان 5 هزار خودمان! ) گفتم خیلی ممنون
بعد یکی از عصاها را به سمتم گرفت و گفت برا تو!
گفتم نه ممنون فقط پرسیدم خودم می خرم!
گفت می بریش!
گفتم ممنون نه نمی خوام
گفت می بریش!
خلاصه به زور عصا را بهم داد!
و عجب مهمان نوازی است امام حسین و به راستی این جا قطعه ای از بهشت است!